اتاق ریکاوری
پسر گلم بعد از اینکه اومدم ریکاوری همش بدنم میلرزید اخه اثرات دارو بیهوشی بود همش یاد نگاه تو میفتادم .چه شیرین وبه یاد موندنی بود .تاعمر دارم اون لحظه ناب رو فراموش نمیکنم بعد یه نفر دیگه رو پیشم آوردن اونم مثل من بدنش میلرزید وگریه میکرد منم دلیلشو پرسیدم گفت دوقلو هاش هفت ماهه به دنیا اومدن ونگرانشونه ومنم بهش دلداری دادم پرستارا هم یکی از همکاراشون زایمان کرده بود وجشن گرفته بودن بعد پرستار به من گفت اگه پاهاتو تکون بدی به بخش میبریم .منم همش سراغتو میگرفتم .گفتن که لباساشو بپوشونیم تحویلت میدیم .اون لحظه که بدون تو بودم خیلی سخت بود اخه 9ماه دائم کنارم بودی. بلاخره پاهامو تکون دادم وپرستار گفت مرخص...
نویسنده :
مامانی
9:03
بدون عنوان
ماهانم میخوام از روزای به دنیا اومدنت برات بنویسم تا بدونی اومدنت چه ناگهانی وچه خاطره انگیز بوده عزیز باعمه ات رفته بودن شهرستان عروسی دختر,دخترخاله بابات......منم بعد رفتنشون شروع به گرد گیری وتمیز کاری خونه کردم چهارشنبه وپنجشنبه یه مقدار از کارا رو انجام دادم جمعه رفتیم خونه آقا جون اینا چون داشتن خونشون رو رنگ آمیزی میکردن وبابات هم رفت کمک کنه وخیلی کمکشون کرد وشب هم اونجا موندیم چون شنبه میخواستم برم بیمارستان برای رزو تخت برای بستری.... شنبه صبح بابایی من ومامان جون وبردش بیمارستان وخودش رفتش سرکار...منم رفتم برا سه شنبه تخت بستری وبرا چهارشنبه وقت زایمان گرفتم وبعد رفتم نوبت سونو گرفتم که باکلی دردسر بهم نو...
نویسنده :
مامانی
8:01
اتاق عمل
اتاق عمل که رفتم صدای جیغ وصدای بچه وصدای کشیدن تخت دلهره انداخت به جونم ولی وقتی یاد پایان انتظار دیدن تو میافتادم اروم میشدم لباسامو عوض کردم ومنو بردن تو یه اتاقی وبهم سون وصل کردن ورو شکمم بتادین ریختن ومنو بردن اتاق عمل همش دقیقه ها تند تند جلو میرفتن ولحظه دیدن تو نزدیک میشد ومن هم بیتاب دیدنت بودم وقتی وارد اتاق عمل شدم همش دوستای نی نی سایتی و فامیلای بی اولاد تو ذهنم بود وبراشون دعا میکردم دکتر ها اماده شدن ودکتر بیهوشی به کمرم یه امپول بیحسی زد وفوری پاهام گرم شدن یه ملافه جلوم زدن ومنم همش درحال دعا کردن بودم که یه دفه حس کردم که دستای دکی تو شکممه ومنم هی تکون میداد یه لحظه شکمم سبک شد وگفتم به دنیا اوووووومد؟؟؟؟؟؟/دکی گف...
نویسنده :
مامانی
7:55
بدون عنوان
بدون عنوان
ماهان عزیزم بلاخره تصمیم گرفتم بیام و وبلاگت رو تکمیل کنم ...
نویسنده :
مامانی
12:48
بدون عنوان
امروز برا پسر گلم وبلاگ درست کردم که کوچکترین خاطراتشو براش بنویسم ...
نویسنده :
مامانی
18:47