ماهان دردونه

بدون عنوان

1392/10/16 8:01
نویسنده : مامانی
138 بازدید
اشتراک گذاری

ماهانم میخوام از روزای به دنیا اومدنت برات بنویسم تا بدونی اومدنت چه ناگهانی وچه خاطره انگیز بوده

 

عزیز باعمه ات رفته بودن شهرستان عروسی دختر,دخترخاله بابات......منم بعد رفتنشون شروع به گرد گیری وتمیز کاری خونه کردم چهارشنبه وپنجشنبه یه مقدار از کارا رو انجام دادم جمعه رفتیم خونه آقا جون اینا چون داشتن خونشون رو رنگ آمیزی میکردن وبابات هم رفت کمک کنه وخیلی کمکشون کرد وشب هم اونجا موندیم چون شنبه میخواستم برم بیمارستان برای رزو تخت برای بستری....

 

شنبه صبح بابایی من ومامان جون وبردش بیمارستان وخودش رفتش سرکار...منم رفتم برا سه شنبه تخت بستری وبرا چهارشنبه وقت زایمان گرفتم وبعد رفتم نوبت سونو گرفتم که باکلی دردسر بهم نوبت دادن وچندساعتی هم علاف شدیم تاساعت 12 نوبتم شد رفتم سونو بهم گفتن مایع کمه و خطرناکه باید نوار قلب ازت گرفته شه باید میرفتم قسمت اورژانس نوار قلب بگیرن مسیر اورژانس رو از داخل بیمارستان مسدود کردن مجبور شدیم تا از بیرون بریم من دیدم مامان جون خسته شده وپاهاش هم خیلی درد میکنه تاکسی گرفتم ورفتیم ودوباره تا نوبتمون شه معطل شدیم ومن اونجا صدای تالاپ تالاپ قلبتو ضبط کردم که بعدا ها باهم گوش کنیم وبردم به دکتر اورژانس نشون دادم اون گفت ضربان خیلی خوبه ولی مایع کمه وامروز باید زایمان کنی و باید بری درمانگاه تا دکتر تائید کنه

 

اینسری به مامانجون گفتم منتظر بمونه تا من برگردم پیشش وخودم دوباره اون مسیر برگشتم رفتم درمانگاه دیدم دکتر نیومده وکلی منظر موندم تا بیاد وقتی سونو نوار قلبو دید گفت که برم بیمارستان ابن سینا سونو مجدد بدم وبیام سونو رو ببینه وزایمانم کنه زنگ زدم مامان جون  بهش بگم تا نگران نشه ولی گوشیش خاموش شده بود سریع برگشتم پیشش ,وبه بابایی هم خبر دادم بابایی گفت صبر کنید منم بیام تاباهم بریم منتظر بابایی شدیم واز شانس هم بابایی توترافیک مونده بود ودیر اومد تا مابریم سونو بدیم وبریم پیش دکتر ساعت 8شد دکتر خان میرزایی هم گفت که دیر شده تا شما با این ترافیک از مرزداران برید میلاد طول میکشه زود عجله کنید وبرید من هم خودمو میرسونمراستی یادم رفت بابا امودنی از خونه ساکی که اماده کرده بودم رو اورده بود

وای تا ماپرونده سازی کنیم وبریم اتاق عمل طول کشید مامان جون همش استرس داشت ومن هم میترسیدم قندخونش بالا پایین شه لپاش گل انداخته بود بابات هم که همش نفس نفس میزد وهم دلشوره داشت هم خوشحال بود

رسیدیم اتاق عمل گفتن تخت خالی نداریم بیرون منتظر باش منم که از صبح سرپا بودم خسته شده بودم وهمه صندلی هاهم پر بودن مامان جون چادرشو باز کرد من بشینم چند لحظه بعدش دکتر اومد ومنوتواون حال دید عصبانی شد وگفت چرا اینجایی ؟؟باید اتاق عمل باشی!منم گفتم منشی اجازه نداده

رفتیم وبا منشی دعوا کرد و تا تخت خالی شه دیدم عزیزت خودشو رسوندش وعمه ات رونذاشتن بالا بیاد

خاله هات هم همش زنگ میزدن ووقتی من میگفتم دارم میرم برا زایمان باور نمیکردن تا اینکه گوشی رو دادم مامان جون واون که گفت باور کردن

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

نیلوفر
3 دی 92 23:15
ادی جونم از این آدرس تیکرت و بساز http://lilypie.com/Maternity_and_Pregnancy.php بعد از اینکه قالب و شکل نینی رو انتخاب کردی. تاریخ زایمان و بزن 21 آگوست 2014